|
بسم الله الرحمن الرحیم
به پیشنهاد یکی از دوستان عزیز آقا محمد مطالبی را که از سر درد و دغدغه خطاب به یکی از مسئولین شهر نوشته بودم( و البته این فقط دغدغه بکسی مثل من نیست بلکه این حرف دل همه دلسوزان نظام و انقلاب است ) از وبلاگ شهید برداشتم به چند دلیل:
1. تصورم این بود که این نقدها و انتقادها بتواند کور سویی از تغییر و تحول در وضعیت فعلی مذهبی و فرهنگی شهرمان ایجاد کند و کمی از بار تالم خاطر و رنج متعهدانه خانواده شهدا و امت حزب الله بکاهد اما...اما متاسفانه به مصداق: نرود میخ آهنین در سنگ و آنچه جایی نرسد فریاد است متوجه شدم که در حال حاضر مرکب نقد و انتقاد حداقل برای دلسوزان نظام و در جاده ای یک طرفه و بن بست گرفتار و بیمار افتاده است. مایه تاسف است که شهری که جوانان شهیدش از پیشقراولان 8 ساله نبرد حق علیه باطل بوده اند حال در همین شهر کسانی سکاندار هدایت این شهر شده اند ( اکثریت) که ذره ای دلسوزی و دغدغه برای نظام و انقلاب و خون و آرمان شهدا ندارند لذا بمانند مولایمان و مقدایمان حضرت علی علیه السلام و خلف صالحش امام خامنه ای باید زبان در کام کشیم و از آه خود بسوزیم و دم بر نیاوریم تا شاید...
2. با خود می اندیشیدم که همان بهتر که این وبلاگ را که با نام و یاد شهیدی نورانی شده است با مباحثی نامربوط( هر چند معتقدم نه تنها بی ربط نیست که با ربط هم هست ولی در حال حاضر نتیجه ای مطلوبی و مورد رضایت شهید را دربر نخواهد داشت) را مکدر نکنم.
3. شهرستان خوی شهدای بسیاری را تقدیم اسلام و انقلاب کرده است اما جایگاه و منزلت شهید و شهادت و فرهنگ شهادت در این شهر که سابقه چند قرنی دارالمومنین بودن را یدک میکشد به جز چند نام شهید در سر کوچه ها و مزاری که به تازگی مرمت شده است، هیچ نمود دیگری ندارد. این را از باید حضور پر رنگ و و اثر گذار جریانات ضد فرهنگی و ضد انقلابی در مدیریت شهری و نهادهای فرهنگی و حتی بعضا در جمع متدینین و طرفداران نظام جستجو کرد. شهری که باید پرورش دهنده جوانان انقلابی و شهید سیرت باشد به فراری دهنده نخبگان فرهنگی و انقلابی و حتی علمی تبدیل شده است. دلیل این امر همنفوذ جریان ضد انقلاب، منافق و فرصت طلب در لایه های مختلف مدیریتی و اثر گذار این شهر مظلوم است. شاید رفتار برخی مسئولین و عملکردشان بهترین شاهد باشد بر اینکه مدیریت و هدایت شهر(البته در پشت پرده شاید در ظاهر امر اثری از این سطله مخرب چیزی دیده نشود) را کسانی در قبضه خود در آورده اند که و حصاری گرد خود کشیده اند که جز خود آنان کسی نتواند از رمز و راز خیانتها و مظالم این گروه فاسد رمز گشایی کند. هر چند نیازی هم نیست چرا که مدتهاست که: راز آنان از پرده برون افتاده اما اراده ای برای حل آن وجود ندارد. بهترین دلیل و مدرک حذف مرحوم شهید حاجی قلیزاده از حلقه مدیریتی این شهر است البته با دسیسه این گروه و عده ای ربا خوار و نزول خوار که از این شهید بزرگوار ضرب شصت سنگینی خورده بودند(نشان به آن نشان که پس از شهادت وی میزان جرم و جنایت و فساد در شهرستان خود رو به فزونی گذاشت و عده ای بر جریان شهادت وی سرپوش نهادند تا ...)
4. شهرستان خوی از خانواده بزرگی از شهدا بخوردار است اما متاسفانه حرکت های سیاسی و انقلابی و فرهنگی این شهر در راستای اهداف نظام و منویات مقام معظم رهبری تنها و تنها به شرکت در نماز جمعه و راهپیمایی روز قدس و ...خلاصه شده و چند پایگاه بسیج و کانون فرهنگی مساجد که آن هم محدود به بخش کوچکی از شهر شده اما حرکتی موثر و کلانی که بتواند فضای موجود افکار عمومی مردم شهرستان را به سمت و سوی درست فرهنگی و انقلابی سوق دهد کوچکترین اثری نیست. نشان به آن نشان که شهر از نظر ساخت و ساز و معماری به شدت در حال مدرن شدن و تجمل زدگی(البته در ظاهر) پیش میرود و بخشی از شهر نیز از شدت فقر اقتصادی و فرهنگی هر روز شاهد مفاسد بسیاری است( العاقل یکفی بالاشاره) برخی مناطق شهرستان از لحاظ ناامنی و فساد کارشان به جایی رسیده است که برای تامین امنیت خود و حفظ حداقل های فرهنگی جوانان خود دست به دامن پایگاه بسیج شده اند!
5. حضور فاجعه زنان در سطح شهر و رعایت نکردن حداقلهای اخلاقی در شهری که زمانی 4 حوزه علمیه داشت و ده ها عارف و مجتهد طراز اول به جامعه اسلامی تحویل داده است و ملقب به دارالمومنین شده است و زمانی در این شهر حتی زن مانتویی هم پیدا نمیشد و بیش صدها شهید تقدیم نظام و انقلاب کرده است، حکایت از آن دارد که مسئولین فرهنگی شهر قافیه انقلاب را به طول و عرض و عمق بخشیدن به منافع خود باخته اند. بلکه بدتر از آن عده ای از آنان چه از مسئولین گذشته و چه حال حاضر عرصه را برای جولان دادن ضد انقلاب خالی کرده اند.
6. شهرستان شهید پرور خوی زمانی مهد تربیت عشاق و پیروان نظام و انقلاب بود. اما امروز با کمال تاسف در این شهر بزرگ با تاریخ پربار مذهبی و فرهنگی گذشته اش آنچه که امروز از آن به جا مانده غربت شدید جریان حزب الله در این شهر غریب است. گویی دستهایی در جریان است تا این نور امید به نظام و انقلاب با کاسته شدن از حرکت فرهنگی و تبلیغی در دل مردم خصوصا جوانان خاموش شود.
7. با اینهمه به کوری چشم دشمنان نظام و انقلاب و منافقین، جایی بسی خوشحالی است که هنوز جوانانی هستند که با همه این ناجوانمردیها در تلاشند تا با حرکت تبلیغی و فرهنگی جهادی خود نگذارند عرصه بر جریان حزب الله بیش از این تنگتر شود و تلاش مضاعف میکنند تا قام های مثبت و بزرگی را برای رفع مشکلات مذهبی و فرهنگی شهر بردارند و این نیست مگر با عشق و علاقه و پشتکار و تعهدی که عده ای از جوان مخلص و مومن خویی نسبت به نظام و انقلاب و ارزشهای ناب شیعی و دارند.
و من الله التوفیق
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام محمد عزیز! تازه رسیده بودم شهر مقدس قم! شهری که همیشه اشتیاق آمدن و ماندنش را داشتی و چه اصرارها و خواهش ها برای قمی شدن. خسته و غرق در خواب بودم، خوابیکه هرگز در کامم شیرین نشد با آن زنگ نابهنگام و تلخ. پریدم و گوشی را برداشتم. صدای پدرم بود ناراحت و مضطرب! اینموقع روز آن هم با این عجله و ...بدون مقدمه و تعارف رفت سر اصل مطلب طوریکه تا یک ساعت گیج و منگ از این خبر تکان دهنده. فکر میکردم هنوز خواب از سرم نرفته و دارم رویا می بینم. پدرم اما هیچ وقت با من اینطور شوخی نمی کرد. اما با خودم گفتم: نکند این شوخی زیر سر خود محمد است. دوباره تماس گرفتم: نه انگار تلخی حقیقت را باید پذیرفت. هنوز در شوک این خبر یک چشم اشک و یک چشم خون داشتم دور خودم می چرخیدم. نمی دانستم دارم چکار می کنم.باورم نمی شد. دو روز پیش بود که تا دم در منزل جدیدشان در شهرستان ماکو رفته بودم. مراسم ختم یکی از بستگان بود. آقا محمد عزیز بعد از مراسم من و پدرم را به بهانه رساندش تا دم در خانه اش کشاند. تازه اسباب کشی کرده بود. اصرار داشت که حتما برویم و خانه جدیدش را بیینیم و لو برای خوردن یک چایی. نشد همسرش در خانه حضور نداشت ما هم صلاح ندانستیم بدون مقدمه وارد شویم.
موقع خدا حافظی خیلی دلگیر و ناراحت بود که چرا نیامدید. همین دلتنگی او در آخرین دیدارمان کوهی شد از غم که چرا این آخرین خواهش کوچک او را نپذریفتم. نپذیرفتم و امروز باید عمری حسرت دیدار دوباره چهره غمگین و دلتنگ برادر بر شانه ام سنگینی کند. نرفتم و امروز به تقاص آن روز باید اینگونه پس بدهم و سراغ منزل تازه و کوچک و محقرش را در رخت سفید دامادی حضرت زهرا گوشه قطعه شهدای مزار شهدای خوی بگیرم و برای آن روزها اشک حسرت بریزم. محمد جان هنوز هم باورم نمی شود اخرین دیدارمان شاید به جایی ختم شود که تو برای خودت در آنجا خانه ای زیبا و اسمانی دست و پا کرده باشی و ما در بند زندان این خرابه دنیا. باورم نمی شد وقتی غمها و غصه ها به سراغت می آمدند و از بی وفایی دوستان و نامرادی روزگار به تنگ می آمدی آرزوی دیرینه ات دوباره از سینه مالامال از غمت سرباز می کرد و لب به ذکر اللهم عجل شهادتی را زمزمه می کردی و مرا یاد راز سر به مهر اللهم عجل لوفاتی مادرت فاطمه می انداختی. اما من روسیاه فکر می کردم شور جوانی و احساسات است و خواهد گذشت. از همه نا امید شدی از همه آخرین پناهت شد پناهگاه بی پناهان و دل شکستگان حرم ملکوتی دخت حضرت زهراء حضرت معصومه ( علیها السلام). آخرین کورسوی امیدت برای هجرت به شهر ولایت و معنویت هم داشت کم کم رنگ می باخت. دوستانت مرتب می گفتند: فلانی آقا محمد باز هم هوای قم به سرش زده. اما این سفر زمینی به سفر اسمانی ات گره خورد . ما هنوز هم اندر خم کوچه پس کوچه های قم هستیم و دلخوش به زیارتی و دعایی و زیارتی. سپرده بودی که حداقل اگر شد برای مجاوری حضرت هم که شده بتوانی به این سالها بی قرارای دوری از خیمه گاه امام زمان خاتمه دهی اما نشد. گویا تقدیرت چیز دیگری رقم خورده بود. نمی دانم در ان چند روزه بر تو چه گذشت که دعایت مستجاب شد. نذرت برای حضرت معصومه ادا کردی.
ما را قابل ندانستی پیشمان بیاییی فاطمه معصومه اما تو را قابلتر از ما دانست و جایی بهتری برایت سراغ داشتی تو را پیش کس فرستاد که لایقش بودی پیش مادرش حضرت زهراء. نشد بیاییم بالای سر جنازه ات شاید با اینکار خواستی یک عمر مرا در غم دیدار تن مجروحت بسوزی و بگدازی. باشد همین را هم از تو خریدارم. هر چه از دوست رسد نیکوست. بگذار این دل سوخته یادگاری باشد از تو در گوشه دلم. تا هروقت دنیا و دلتنگیهایش به سراغم آمدند با آن انس بگیرم و عمری بسوزم و بسازم برای دیدار دوباره ات تا بپرسم چرا نگفتی راز اینهمه بی قراریت چیست؟ چرا نکفتی از دنیا و مافیها یک سره سیر شده ای حتی از همسر و فرزند محبوبت؟ دنبال چه بودی؟ شاید با شهادت مظلومانه ات پاسخم را دادی اما غم از دست دادنت نگذاشت با این پرواز عاشقانه ات دمی دمساز شوم. اما یک چیز از تو یاد گرفتم عاشق نباید لحظه ای آرام و قرار داشته باشد.
سکون تو پایان تو بود. که آسودگی عاشق عدم اوست. تو عاشق وصال خوبان عالم بودی. تو بیتاب دیدار مولایت بودی. تو کام دل از دنیا نگرفتی و با زخمهایت روحت سوختی و ساختی و با زخم تن التیام یافتی برای همیشه. تا با عروج مظلومانه ات کام دل از آن دنیا بگیری. گفتی که می خواهم داماد حضرت زهرا شوم نمی دانم دم آخر مادرت حضرت زهرا را دیدی یا نه .بعید می دانم پهلوی زخمی و خونینت را نیده باشد آخر شنیده بودم که حضرت در آخرین لحظات شهیدان به دیدارشان می شتابد می دانم که آمده با پهلوی شکسته و اما اجازه نداده بادشد تا به پایش بلند شوی چون می داند دامادش چگونه به دیدارت شتافته است. به عهدت وفا کردی محمد جان و چه خوب وفا کردی . سند عشقت به حضرت زهرا امضا کردی با شهادتت با خون پهلویت . سند سرخ وفاداریت را برایشان فرستادی ، سند خونین عاشقی که رنگ معشوق به تن گرفته باشد. کاش در آخرنی لحظات جان دادنت در کنارت بودم برادر. سرت را بر زانو می گرفتم و چشم در چشمان خون گرفته ات می دوختم و آخرین توشه را از کلام و جمال بهشتی ات می گرفتم.
نویسنده: مهدی ابراهیمی
بسم الله الرحمن الرحیم
آن روز
تنها بودی
تنهای تنها
افتاده بر خاک مرزهای خونین ایران
نه آن روز
که آن چند ماه آخر تنها شده بودی
اما با دل خونین
آنقدر تنها که جز خدا دیگر انیس و مونسی برایت نمانده بود
بیمارستان جانبازان نیروهای مسلح یادت هست؟
آن روز که بی خبر آمدم عیادتت
از خوشحالی در پوستت نمی گنجیدی
آن روز از دیدنم خیلی خوشحال شدی
خوشحالیت را تا آن اندازه ندیده بودم
نمیگذاشتند بروی
دلتنگ کودکانت بودی
فاطمه و ریحانه کوچولویت
سخت تر از فضای زندان گونه بیمارستان
رفتار پرسنل بود
و از آن سخت تر اجبار در ماندن
با اصرارت برای رفتن برگه ها را امضا کردم و کردی تا مرخص شوی...
کار خودشان را کردند
ماندی
و من آمدم
دیگر تو را ندیدم
خوشحالیت را مثل آن روز
نارحتی ایت را مثل آن روز
وداعت را مثل آن روز
دیگر هیچوقت ندیدم
تو را هم دیگر ندیدم
حتی روز تشییع جنازه ات
نگذاشتند چهره ملکوتیت را برای آخرین را ببینم و ببویم و ببوسم
تا برای بار آخر با تو وداع کنم
بگویم که با دل من چه کردی
قرارمان این نبود که تنها بروی
باهم مدرسه رفتیم
با هم وارد حوزه علمیه شدیم
اما تو گویا تنهایی را دوست داشتی
قرارمان این نبود برادر
قرار نبود به این زودیها بروی
هنوز غنچه وجود کودکانت منتظر عطر و گرمای مهر پدرانه ات بودند تا باز شکوفه دهند و ببالند
و با این درد خواهم سوخت
یاد آقایت امام حسین (علیه السلام) افتادم
که روز جان دادن، برادر در برش نبود
تنها و بی کس روی خاکهای گرم و سوزان کربلا رهایش کردند
سه روز...
همچون مولایت ابا عبدالله الحسین(علیه السلام)
تشنه
زخمی
در زیر باران تیر دشمن
شاید در آن لحظات پایانی
در آخرین دمهای دنیایت
خلوت کرده بودی با خدایت با مولایت
چقدر آرزوی شهادت داشتی
نمیدانم در آن چند ساعتی که زخمی در میدان رزم افتاده بودی
انتظار که را داشتی
نه برادری
نه پدری
نه مادری
نه حتی دوستی
افتاده بودی همچون امامت حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام)
برای نجات دوستانت رفتی
اما خود جا ماندی
نمیدانم در آن ساعات بر تو چه گذشت
نمیدانم
اما یک چیز را فهمیدم
فهمیدم که بر مولایت امام حسین (علیه السلام) در روز عاشورا چه گذشته است...
السلام علیک یا اباعبدالله
بسم الله الرحمن الرحیم
آسوده بخواب برادر
هنوز هم برادرانی داری
که برایت برادری کنند
بگذار اعتراف کنم
برادری را از تو آموختم
پس...
زیر خروارها "خاک" هم که باشی
اما هنوز بر "تاک" دلمان جای داری و هر صبح و شام سبد سبد میوه شیرین محبت می چینیم
عطر آن است که خود ببوید
همه از عطر تو میگویند که وقتی بودی
همه از آن میگفتند
وقتی رفتی بازهم همه از آن میگویند
از عطر خالص و بهشتی مهر و محبتت
همسایه
بازاری
مغازه دار
غربیه
آشنا...
شیرینی فروش محله هم آن روز میگفت
و چه تلخ میگفت از شیرینی مهر و محبتت
راستی آنجا هم که هستی
باز هم با شیرینی تبسمت سراغی از فامیل میگیری؟
از پدر بزرگ پیرت
از عموی رشیدت
از دوستان شهیدت
در این پست مطلبی از برادر بزرگوار جناب مهندس "عسگر اسماعیلی" از دوستان صمیمی شهید و از بستگان ایشان نقل میکنم که درباره این شهید سعید، و چرایی شهادتش بیان نمودند. ایشان در گفتگویی که با ایشان درباره مرحوم اخوی داشتم اظهار داشتند:
بنده اطمینان داشتم که ایشان به خاطر داشتن سه ویژگی اخلاقی خاصی که داشتند به افتخار شهادت نائل خواهند آمد
1. مداومت در تلاوت قرآن
ایشان در همه حال و در کوچکترین فرصت و اوقاتی که دیگران به بطالت می گذراندند مشغول خواند قرآن بودند. حتی در گوشی اش هم نرم افزار قرآنی نصب کرده بود و در مواقعی که قرآن در دسترس نداشت با آن مشغول تلاوت قرآن می شد حتی در جمع دوستان و محفل میهمانی فرصتی به دست میآورد مشغول تلاوت قرآن میشد
2. صله ارحام
ایشان نسبت به فریضه اخلاقی صله ارحام خیلی جدیت داشتند طوری که روزی نبود که سراغی از فامیل دور و آشنا نگیرند و در این مورد زبانزد فامیل بودند هر چند روز یکبار به فامیل سرکشی می کردند و حتی از کسانی که نسب فامیلی دوری هم داشتند سعی می کردند حالی بپرسند
3. نماز اول وقت
شهید محمد ابراهیمینسبت به نماز مخصوصا نماز اول وقت بسیار حساس و جدی بودند. بارها میشد که وقتی ایشان مشغول نماز میشدند مشغول تماشای حالت نماز خواندنشان میشدم و حال عجیبی به من دست میداد
ایشان با مظلومیت به شهادت رسیدند و لذا باید ایشان را شهید گمنام نامید هچند رسم است که شهدایی را گمنام می نامند که پیکرشان پیدا نمیشود اما ایشان شخصیتشان گمنام و مظلوم واقع شد و حتی شهادتشان نیز در مظلومیت و در گمنامی قرار گرفت