سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علمدار جبهه :: حاج حسین خرازی

بسیجی شهید محمد ابراهیمی

بسم رب الشهداء و الصدقین

چهل روز گذشت...اما نه برای تو  برای ماییکه تا به حال روضه وداع برادر را نشنیده بودیم در میدان بلا و آزمایش...        
راستی برادر! برایت نگفته بودم تا بحال حس برادر بودن داشتن برایم مبهم بود تکراری شده بود مثل همه واژه های خنثای جهان. مثل مه دائما رنگ پریده و سرد و ساکن جنگلهای شمال. برادر که می شنیدم  
حالا دیگر واژگان برایم رنگ دارند و بو دارند  و روح دارند عمق دارند ریشه دارند تاریخ دارند سوز دارند درد می کشند. شهید می شوند.    
حالا دیگر برادر برایم فقط برادر نیست برادری هم میکند برایم تا بار سنگین  برادر از دست دادن را بردباری کنم. شهید و شهادت هم شهید می شنوم شاهد ذره ذره آب شدن روحم
آن روزها شهید و برادر دو واژه بودند در خیل واژگان بشری که گه گاه تلنگری وا می داشت از میان انباری محفوظات ته نشین شده مان بیرون بکشیدم تا این حبس شده گان پشت زندان نسیان اندیشه مان خاک فراموشی نخورد.   
  اما آن اتفاق ان روز خواب شیرین مرداب دنیا را برایم آشفته کرد. پریشانم کرد نوار تکراری سریال روزمرگیم را پاره کرد. دنیا با همه زرق و برقش برایم رنگ باخت. حالا می فهمم چرا چند روز قبل شهادتت با فرماندهت شکوه می کردی از زندان دنیا از بی وفایی دنیا از دلتنگی ات برای رفتن برای شهادت برای آزاد شدن. اصرار می کردی برای رفتن با وجود زخم کهنه تنت. عجب عجله ای داشتی برای رفتن که وقتی هم رزمت افتاد رفتی و به دوشش گرفتی با آن زخم کهنه چند قدمی آوردی اما زخمی تازه بر زخم کهنه ات سنگینی کرد و افتادی. نمی دانم در آن چند ساعت که در محاصره  آتش دشمن افتادی چه بر گذشت بر تن و روح خسته و زخمی ات. هر چه بود زخمهایت التیام یافت با اکثیر شهد شیرین شهادت.
 برای رفتن که نجات هم رزمت . دیگر قفس دنیا را تاب تحمل ندارم. دواطلب شده بودی برای هر رزم سنگین با هر دشمنی...تا رمز وضو گرفتند برای شهادت برای همه باز شود. گویی تصمیم گرفته بودی تا با وضویت برای غسل شهادت در خونت پاکی و طهارت را هم 

چهل روز گذشت... تا ایام یادم بیایید عمرت اگر به چهل بهار هم اگر نرسید  بجایش این چهل روز بدون بودنت چهل زمستان سرد و سنگین شد برایمان.    
چهل روز گذشت... هنوز هم منتظرم برای آمدنت برای خنده هایت. برای شوخی هایت. یا علی گفتنت. یا الله گفتنت.. قرآن خواندت.. هیئت رفتنت. التماس دعا گفتنت. گریه ها و اشکهای و ناله هایت اهل بیت.

 

چهل روز گذشت...       
گاه بی گاه میهمان خوابی شیرینی از دوست و آشنا. اما آن روز آن آمدنت به خواب دوستی پریشانم کرد: داریم می رویم به دیدار امام زمان. تمام این سالها فکر می کردم که من و تو داریم رقابت می کنیم برای برنده شدن در دنیا اما تو برگ برنده دیگری را رو کردی. آن هم روز یکه نوبت دیدار گرفتی از امام زمان. سوختم با تمام وجود. نه از اینکه تو بردی از اینکه من باختم به زیرکی تو در سبقت گرفتن به شهادت. در سبقت گرفتن به سعادت در سبقت گرفتن به دیدار یار. همانیکه سالهاست افتخار به سربازی اش را می بالم و دیدارش مشتاق. بازهم تو بردی با سربلندی مسابقه ایثار و رشادت و شجاعت و شهادت را. ما باختیم
 اما حالا که باز تو یافته ام دیگر از دستت نخواهم داد سرمایه آبروی شهادتت را. حفظ خواهم کرد این سرمایه بزرگی را که برایمان امانت گذاشتی     
چهل روز گذشته...چهل روز است که تشنه ام       
تشنه خوابی بلند و آسمانی که هم چون تو با طلسم شهادت بیدارم کنند از این مستی سکر آور دنیا و مافیها شاید دیداری دوباره باشد برادری با برادری  .
 




تاریخ : چهارشنبه 92/5/9 | 6:28 عصر | نویسنده : ابراهیمی