|
بسم الله الرحمن الرحیم
حوزه علمیه را که ترک کردی و اندیشه حوزوی را اما رها نکردی و همین راز مظلومیت تو شد در مسیر پایبندی به آموخته ها و اندوخته های معنوی حوزویت. هرجا که قدم به خدمت گذاشتی خواستی تا پایبند هم باشی، به اصول، به اخلاق، به مذهب، به اعتقادات،... اما هر بار رنجیده تر از قبل رانده شدی به جرم تعهد به اصول اخلاقی...ناجوانمردانه اتهام زدند و گفتند: که افراطی هستی و...آرام و قرار نداشتی برای یافتن جاییکه که معاش و معادت را تضمین کند نه پای ماندن داشتی و نه جایی برای رفتن... هر روز میدانی تازه برای مبارزه با بی اخلاقی و بی اعتقادی را تجربه کردی برای حفظ شریعت و معیشت اما صحنه دنیا را چنان آراسته اند که امثال تو نامحرمند و وصله ناجور. وجدانت آرامت نمی گذاشت...همه باور کرده بودند که تو پایبند نیستی...به هیچ کس و به هیچ کجا...به تمسخر گفتند: از زیر کار و بار و مسئولیت شانه خالی می کنی همین شد جرم تو برای جاری شدن سیلاب تهمتها و تو هر روز می سوختی و می ساختی و می خواستی حرف دلت را به گوشی شنوا برسانی... تا اینکه به رویت باز شد درهای بسته با رمز و یرزقه من حیث لایحتسب
اصرار کرده بودی به هم رزمانت شب و روز وقت و بی وقت بیایید سراغم هر لحظه که زوزه دشمن به گوشتان خورد آماده ام برای استقبال شهادت آن روز هم تورا هم بردندت برای شکار دشمن...اما تو خود شکار شدی طایر قدسی را
دیده بودند که وضو میگیری...یعنی خبری هست؟ رفتنت اما آن روز مثل روزهای دیگر نبود حرکاتت، سکناتت، نگاهت، تبسمت، برای همه عجیب بود، آرامشت ، پیراهن سفیدت، لبخند غریبت... و وضوی آخرینت قبل از عزیمت به محراب شهادت...
دوستان که افتادند دیگ غیرتت به جوش آمد و برخواستی تا تکبیر اولین رکعت عشق را فریاد بزنی و خواستی پر و بال باز کنی و پرواز از سر بگیری اما تیر کین دشمن از کمر کش کوه برخواست و بر پایت نشست تا پایبندت کند و زمینگیر؛ تویی که عاشقانه رفته بودی برای دیدار یار
بازهم برخواستی اما اینبار قیام کردی برای آخرین رکعت عشق. در محاصره دشمن پیکی که سالها آروزیش را داشتی و سهمت بود از چله کمان تقدیر به پرواز در آمد و بر پهلویت نشست. شاید دیر آمد و بی تابت کرد این پیک اجل اما چه مبارک سحری بود و ...آن روز که دعوت نامه ای چنین از مادرت حضرت زهرا دریافت کردی
می ارزید برادر می ارزید در این کشش و کوشش عاشقانه بسوزی هم تن و هم جان
برادر! پاداش رنج فراقت چیزی جز دیدار مادرت حضرت زهرا با تن و بدن خونین نبود که عاشق صادق باید رنگ و نشانی از معشوق و محبوب خود بگیرد
شاید تو هم در لحظات آخرینت این شعر را زمزمه می کردی:
مادر جان!
یاد پهلویت نمازم را شکست فرصت راز و نیازم را شکست
قبول حق برادر آخرین نماز عاشقانه ات!
نویسنده: خادم کوچک کوی شهداء مهدی ابراهیمی