|
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام محمد عزیز! تازه رسیده بودم شهر مقدس قم! شهری که همیشه اشتیاق آمدن و ماندنش را داشتی و چه اصرارها و خواهش ها برای قمی شدن. خسته و غرق در خواب بودم، خوابیکه هرگز در کامم شیرین نشد با آن زنگ نابهنگام و تلخ. پریدم و گوشی را برداشتم. صدای پدرم بود ناراحت و مضطرب! اینموقع روز آن هم با این عجله و ...بدون مقدمه و تعارف رفت سر اصل مطلب طوریکه تا یک ساعت گیج و منگ از این خبر تکان دهنده. فکر میکردم هنوز خواب از سرم نرفته و دارم رویا می بینم. پدرم اما هیچ وقت با من اینطور شوخی نمی کرد. اما با خودم گفتم: نکند این شوخی زیر سر خود محمد است. دوباره تماس گرفتم: نه انگار تلخی حقیقت را باید پذیرفت. هنوز در شوک این خبر یک چشم اشک و یک چشم خون داشتم دور خودم می چرخیدم. نمی دانستم دارم چکار می کنم.باورم نمی شد. دو روز پیش بود که تا دم در منزل جدیدشان در شهرستان ماکو رفته بودم. مراسم ختم یکی از بستگان بود. آقا محمد عزیز بعد از مراسم من و پدرم را به بهانه رساندش تا دم در خانه اش کشاند. تازه اسباب کشی کرده بود. اصرار داشت که حتما برویم و خانه جدیدش را بیینیم و لو برای خوردن یک چایی. نشد همسرش در خانه حضور نداشت ما هم صلاح ندانستیم بدون مقدمه وارد شویم.
موقع خدا حافظی خیلی دلگیر و ناراحت بود که چرا نیامدید. همین دلتنگی او در آخرین دیدارمان کوهی شد از غم که چرا این آخرین خواهش کوچک او را نپذریفتم. نپذیرفتم و امروز باید عمری حسرت دیدار دوباره چهره غمگین و دلتنگ برادر بر شانه ام سنگینی کند. نرفتم و امروز به تقاص آن روز باید اینگونه پس بدهم و سراغ منزل تازه و کوچک و محقرش را در رخت سفید دامادی حضرت زهرا گوشه قطعه شهدای مزار شهدای خوی بگیرم و برای آن روزها اشک حسرت بریزم. محمد جان هنوز هم باورم نمی شود اخرین دیدارمان شاید به جایی ختم شود که تو برای خودت در آنجا خانه ای زیبا و اسمانی دست و پا کرده باشی و ما در بند زندان این خرابه دنیا. باورم نمی شد وقتی غمها و غصه ها به سراغت می آمدند و از بی وفایی دوستان و نامرادی روزگار به تنگ می آمدی آرزوی دیرینه ات دوباره از سینه مالامال از غمت سرباز می کرد و لب به ذکر اللهم عجل شهادتی را زمزمه می کردی و مرا یاد راز سر به مهر اللهم عجل لوفاتی مادرت فاطمه می انداختی. اما من روسیاه فکر می کردم شور جوانی و احساسات است و خواهد گذشت. از همه نا امید شدی از همه آخرین پناهت شد پناهگاه بی پناهان و دل شکستگان حرم ملکوتی دخت حضرت زهراء حضرت معصومه ( علیها السلام). آخرین کورسوی امیدت برای هجرت به شهر ولایت و معنویت هم داشت کم کم رنگ می باخت. دوستانت مرتب می گفتند: فلانی آقا محمد باز هم هوای قم به سرش زده. اما این سفر زمینی به سفر اسمانی ات گره خورد . ما هنوز هم اندر خم کوچه پس کوچه های قم هستیم و دلخوش به زیارتی و دعایی و زیارتی. سپرده بودی که حداقل اگر شد برای مجاوری حضرت هم که شده بتوانی به این سالها بی قرارای دوری از خیمه گاه امام زمان خاتمه دهی اما نشد. گویا تقدیرت چیز دیگری رقم خورده بود. نمی دانم در ان چند روزه بر تو چه گذشت که دعایت مستجاب شد. نذرت برای حضرت معصومه ادا کردی.
ما را قابل ندانستی پیشمان بیاییی فاطمه معصومه اما تو را قابلتر از ما دانست و جایی بهتری برایت سراغ داشتی تو را پیش کس فرستاد که لایقش بودی پیش مادرش حضرت زهراء. نشد بیاییم بالای سر جنازه ات شاید با اینکار خواستی یک عمر مرا در غم دیدار تن مجروحت بسوزی و بگدازی. باشد همین را هم از تو خریدارم. هر چه از دوست رسد نیکوست. بگذار این دل سوخته یادگاری باشد از تو در گوشه دلم. تا هروقت دنیا و دلتنگیهایش به سراغم آمدند با آن انس بگیرم و عمری بسوزم و بسازم برای دیدار دوباره ات تا بپرسم چرا نگفتی راز اینهمه بی قراریت چیست؟ چرا نکفتی از دنیا و مافیها یک سره سیر شده ای حتی از همسر و فرزند محبوبت؟ دنبال چه بودی؟ شاید با شهادت مظلومانه ات پاسخم را دادی اما غم از دست دادنت نگذاشت با این پرواز عاشقانه ات دمی دمساز شوم. اما یک چیز از تو یاد گرفتم عاشق نباید لحظه ای آرام و قرار داشته باشد.
سکون تو پایان تو بود. که آسودگی عاشق عدم اوست. تو عاشق وصال خوبان عالم بودی. تو بیتاب دیدار مولایت بودی. تو کام دل از دنیا نگرفتی و با زخمهایت روحت سوختی و ساختی و با زخم تن التیام یافتی برای همیشه. تا با عروج مظلومانه ات کام دل از آن دنیا بگیری. گفتی که می خواهم داماد حضرت زهرا شوم نمی دانم دم آخر مادرت حضرت زهرا را دیدی یا نه .بعید می دانم پهلوی زخمی و خونینت را نیده باشد آخر شنیده بودم که حضرت در آخرین لحظات شهیدان به دیدارشان می شتابد می دانم که آمده با پهلوی شکسته و اما اجازه نداده بادشد تا به پایش بلند شوی چون می داند دامادش چگونه به دیدارت شتافته است. به عهدت وفا کردی محمد جان و چه خوب وفا کردی . سند عشقت به حضرت زهرا امضا کردی با شهادتت با خون پهلویت . سند سرخ وفاداریت را برایشان فرستادی ، سند خونین عاشقی که رنگ معشوق به تن گرفته باشد. کاش در آخرنی لحظات جان دادنت در کنارت بودم برادر. سرت را بر زانو می گرفتم و چشم در چشمان خون گرفته ات می دوختم و آخرین توشه را از کلام و جمال بهشتی ات می گرفتم.
نویسنده: مهدی ابراهیمی