|
وقتی سیمای آسمانی تو را در قاب کوچک دیوار خانه ام به تماشا می نشینم بزرگی و سفیدی روح تو را میبینم که بر سیاهی خاکستر آتشفشان افکار و اندیشه دنیا زده ام دست طهارت میکشی
آه و افسوس از نهاد غارت زده ام بر میخزید و آتش بر خرمن دلم میزند وقتی پرواز پرستوی مهاجر روحت را به یاد می اورم وقتی اسیر دنیای ما بودی و برای رها شدن از بند بند بندگی هیچ کس جز خالقت را بر گردن ننهادی
همچون آتشی بی جان که در زیر انبوه سنگین سرسختی غفلت و دنیا زدگی سست و کرخت سوسو میزند و آخرین شراره های بیجانش را برای گرفتن دامن خورشید در حال غروب پشت کوهها، به اسمان میافشاند.
برادر جان!
حکایت من و تو حکایت همان خرگوش مست و مغروریست که متکی به نفس شتابانش برای رسیدن به خط پایان آمال و امیال بی پایان و پوچ جهان به امثال تو به چشم بازندگان و جاماندگان مینگرد اما...
تو برای پایان خط زندگی خود خطی از یاقوط سرخ خونین کشیدی تا بفهمانی به امثال چون منی:
العبد یدبر والله یقدر
خداوند تو را برگزید تا نشان دهد قدر و منزلت زر را جز زرگر طلای ناب جان جانان نمی شناسد
تو با خون سرخت خط بطلان کشیدی بر افکار و اندیشه های سیاه و زشت ما
خدایا!
باور کردم
من مو میبینم و تو پیچش مو// من ابرو میبینم تو اشارتهای ابرو
من جوانی کوتاه قامت با نام برادر می دیدم و تو جهانی بلند بالا می دیدی در پشت قاب پنهان و تنگ چشمان ما
جسم او را از برابر پرده چشمانمان گرفتی تا از پرده برون افتد راز اشکها و بی قراریهاییش برای شهادت در روضه هایی مخفی مادرش حضرت زهرا که با رفتنش برملا کرد راز مخفی قبر و قدر مظلومانه مادرش حضرت زهرا را
باور کردم
جز با تقدیر الهی نمیتوان سنجید سیاهی و سفیدی روی نامه عملی را که ما هنوز بر سر برتری سیاه و سفیدی تن چانه میزنیم
برادر جان!
دست خونین تو بالا رفت و جسم و روح تو...
تو بالا رفتی و من در زمینم، برادر روسیاهم ،
شرمگینم
شرمگینم
شرمگینم...